دنیای هرکس ؛ اندازهء دل اوست.یک وقتی است آدم از مورچه سلیمان هم؛ عاجزتر
است.آن قدر عاجز؛ که نمی تواند پنجره ای برای دوست داشتنی هایش باز کند و مجبور است
از پشت, شیشه های ترک خورده و کک و مک ریخته اش؛ آن دور ها را نگاه کند.گاهی نمی
توانی با دلت راه بروی.حتی گاهی از حرف هایش می رنجی.این گاهی ها در زندگی آدم؛ کم
نیستند.ما محکوم به داشتن, این گاهی ها هستیم. از عجز تا عزت و از خوشی تا رنج.هیچ وقت و
هیچکس؛ غیر از این نبوده است .گاهی زندگی برایت گردابی عظیم می شود و تو را در جای
جای, وجودش؛ با خود به ته و اوج می کشد و تو؛ هیچ دستی برای آویختن به درختی نداری؛ چون
درخت ها را؛ باد با خود برده است.من اینهمه آدم را دوست دارم؛ اما یک جورهایی هم؛
ندارم.درون آدمی پر است از این داشتن ها و نداشتن ها.انگار چیزی را برایت هجی کرده
اند و تو فقط باید آن را انجام بدهی.بی هیچ برو برگردی.بی هیچ امیدی.حتی گریه هایت هم
انگاری از همان هجی ها است که باید سرموقع؛ گریه کنی وسر موقع؛ نکنی. این داشتن ها و
نداشتن هااین همه کردن ها و نکردن ها اینهمه زندگی و مرگ انگار فقط یک بازی
است. بازی, آدمها که باید راهی را بروند و برای هر زمانش راهی گذاشته اند؛ که موقع
دردش آه بکشی.وقت, شادی اش؛ قاه . و عاشق که می شوی. ماتت ببرد ؛ دوست که
داشته باشیدستت نرسد.شب را که برسد؛ گم کنی؛و آفتاب را با همه سوزانی
اشسرد ببینی.گاهی خیلی شرمنده می شوی از اینهمه تصورهایی که راجب,ت؛
هست.فکرهایی که فکرت نبودند و یک عمر از آنها فرار می کردی.رنگ هایی که به رنگت؛
نمی آیند.شاید هم تصورها؛ واقعا درست هستند و این تویی که نمی دانی.شاید رنگ ها رنگ, تو
هستندکه باز هم نمی دانی. شاید زندگی را همیشه کج رفتی و نمی دانی.شاید خیلی چیزها است که نمی
دانی. حتی شاید خیلی چیزها نیست که نمی دانی.امان از اینهمه شایدها که نمی دانی.من برای
همهء دل هایی که شکستم؛ غمگینم.برای همه؛ آنهایی که رنجیدند؛ می رنجم .برای دندان هایی که
ریختم؛ دست هایی که مچاله کردم.چشم هایی که به زیر, چشم هایم کشاندم.زانوهایی که به زانو در
آوردم.کمرهایی که خم کردم.پشت هایی که پشت کردم و بدی هایی که داشتم.؛
غمگینم.من دلم برای خودم می سوزد که سوختن را نفهمید چیست.
اینهمه نادانی نوبر است .
پنجشنبه نهم آبان هزارو سیصدو نودو هشت
اندازهءهیچ چیزی ؛ هیچ چیزی نمی خواهم.
گاه باید آن قدر خودت را؛با انگشتانت رنگ کنی که سبیل های پیکاسو هم نتواند آن را نگه دارد.
دلم می خواهد دست هایم را به آرامی ببرم تو سطل, رنگ آبی . بعد به آرامی
بکشم دست هایم را روی دیوار, دلم.
بعد آن یکی سطل سبز.
این یکی سطل قرمز
آن سطل
این سطل.
تا سطل.
چه دلی می شود!
همهء این قوس و قزح ها را بپاشم آسمان تا ابرها. پرنده ها رنگی شوند
جیک جیک ها.رنگارنگ
چه آسمانی می شود!
وقتی بخواهی ساکت بمانی . همهء سطل ها و رنگ ها و آسمان.ساکت می شوند . انگااار ؛ هیچوقت
نبودی.هیچوقت
چهارشنبه هفدهم مهرهزارو سیصدو نودو هشت
درباره این سایت